هر بـار که تو را می بینــم ، چیزی در دَرونـَم فرو می ریزَد
چیـزی شبیـه به جنین ِ سقط شـَده
یا دانـه های باران ...
و باز فـکر می کـُنـَم :
ـ خدایـا ...
چـه می شد اگـَر ...
دوبـاره بیــاید ...
و تو می روی ،
و مـَن ...
دوبـاره
می نشیـنم به انتظار روزی که تو بیـایی ...
انگار یادم رفـته که احساساتـَم را سـِقط کـَردی ،
و اشکـ هایـَم را روانــه ...
نظرات شما عزیزان: